زنگ آخر - کلر ژوپرت

زنگ آخر

آن بالا خوب مي بينم. مي توانم تمام حركتهايشان را زير نظر داشته باشم. ببينم كدامشان انگشت توي دماغش مي كند، كدام ميزش را خط خطي مي كند، كدام يواشكي بغل دستي اش را نيشگون مي گيرد. خيلي وقتها از كارهايشان خند ه ام مي گيرد؛ البتّه بيصدا. امروز حواسم به ته كلاس است. پيش آن پسر كوچولوي كنار پنجره. چه قدر آشفته و بي تاب است! سعي مي كنم حدس بزنم: شايد صبحانه نخورده و گرسنه است. شايد مادربزرگش مريض شده. شايد مشق هايش را ننوشته و نگران است. حواسش به معلّم نيست. حواسش به من است و من از كُندي حركت عقربه هايم خجالت مي كشم. خيلي سخت است ناراحتي كسي را ببيني و نتواني كاري بكني. امّا كي گفته من نمي توانم؟ تمام نيرويم را در عقربه ي بزرگم جمع مي كنم و چند دقيقه به جلو مي پرم. مكث كوتاهي مي كنم و باز مي پرم. تا حالا توي عمرم چنين كارى نكرده بودم. با پَرش آخر، آنقدر به عقربه ام فشار مي آورم كه صداي غيژژژژژژژژ مي دهد. معلّم سر برمي گرداند. لحظه ای با تعجّب به من خيره مي شود و آهي مي كشد. بعد كتابش را مي بندد و اجازه مي دهد بچّه ها وسايلشان را جمع كنند و بروند. پسر كوچولوي كنار پنجره به من لبخند می زند.

*

رشد نوآموز - آبان ۱۳۸۹

*

کلر ژوبرت

کلر ژوبرت

کلر ژوبرت در سال ۱۹۶۱ میلادی - ۱۳۴۰ شمسی در پاریس متولد شد و در خانواده

 مسیحی بزرگ شد. او در سن نوزده سالگی مسلمان شد و بعد با یک دانشجوی

 ایرانی ازدواج کرد.

کلر ژوبرت لیسانس علوم تربیتی و فوق لیسانس ادبیات کودکان است. او در ایران

 زندگی می کند.

تعدادی از کتاب های کلر ژوبرت :

دعای موش کوچولو

کلوچه های خدا

قصه مارمولک سبز کوچولو

در جستجوی خدا

امین ترین دوست

درد دل های پاپاپا - کلر ژوبرت

درد دل های پاپاپا

من دارم كتاب مینويسم. يك كتاب براي بزر گترها. بزر گترها براي بچّه ها كتاب مينويسند، پس چرا ما براي آ نها اين كار را نكنيم، ها؟ بالاي صفحه ي اوّل نوشتم: به نام خداي بچّه ها.

ميخواهم در كتابم درد دل كنم؛ از گله هاي بچّه ها بگويم. تعجّب ميكني؟ لابد فكر ميكردي كه بچّه هزار پاها

از بزر گترهايشان هيچ شكايتي ندارند.. .پس حالا كمي برايت ميگويم.

مثلاً به نظر تو، مامانم روزي چند بار به من ميگويد: «دست و پاهايت را بشوي! اين يكي را نَشُستي! آن يكي را نشستی! آن یکی را صابون نزدی؟ » خب، اگر حرفش را گوش کنم، پس کی بازی کنم؟ 

یا فکر میکنی که بابایم از صبح تا شب چندبار تکرار میکند: «آنقدر توی دست و پای ما نباش، بچّه جان! » خب،پس من کجای خانه ی کوچکمان بروم که دست و پایشان در آنجا نباشد؟

تازه! فقط ما بچّه هزارپاها نیستیم که از حرفهای تکراری خسته شده ایم. مثلاً بچّه عنکبوتِ همسایه ی بالایی ما،نمیدانی بابایش روزی چندبار به او میگوید: «آنقدر از تارمان بالا و پایین نرو. پاره میشود ها! » پس این طفلک،

کجا آکروبات بازی کند؟

یا بچّه کرمِ شب تاب همسایه ی پایین مان. مامانش از شب تا صبح چندبار تکرار میکند: «آ نقدر نور چراغت را کم و زیاد نکن. میسوزد ها! » پس حیوانکی چه طور خودش را سرگرم کند؟

ولی خوب که فکر میکنم... شاید کتابم را به بابا و مامانم نشان ندهم. نمیخواهم دلشان بشکند. بعد هم نمیخواهم بگویند که چرا جای مشق نوشتن، این ها را

نوشته ای.

حالا اگر این کتاب به درد من نخورد، شاید به درد دوستانم بخورد. اگرهم به درد هیچ کس نخورد، عیبی ندارد. نگهش میدارم برای وقتی که بزرگ شدم. میخواهم خوب یادم باشد که بچّه ها دوست ندارند حرفی را صدبار بشنوند. حالا حتماً م یپرسی بزر گترها چه کارکنند تا بچّه ها حرف گوش کنند؟ خب، من

از کجا بدانم؟

 

از : رشد نوآموز